۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

حکایت


حكايت زياده خواهي كيكاووس در شاهنامه حكايتي عبرت اميز است.

كيكاووس يكدفعه بين همه بزرگان ادعا مي كند كه مي خواهد كاري برتر از ديگران انجام دهد.

خود افزائي ، خود گستري يا گستاخي وي منجر به بازي كردن نقش در برابر انظار شد. تصميم وي مبني بر حمله به مازندران از خود برتر بيني او نشات مي گرفت.

در فرهنگ ايران رزم دفاعي پسنديده بوده است نه تهاجم.

تو از خون چندين سر نامدار ز بهر فزوني درختي مكار

كه بار و بلنديش نفرين بود نه ائين شاهان پيشين بود

كيكاووس به نصيحت زال گوش نداد و بي اندازه شد و در نزديكي مازندران فرمان كشتار داد. و خودش را دشمن زندگي و ضد زندگي كرد.

بشد بر در شهر مازندران بباريد شمشيرو گرز گران

زن و كودك و مرد با دستوار نمي يافت از تيغ او زينهار

همي سوخت و غارت همي كرد شهر بپالود بر جاي ترياك زهر

زمانيكه انسان بي اندازه شد ( يعني حد و حدود خود را نشناخت) ، چشمانش تيره و تار شده و بينائي خود را از دست مي دهد.

چو بگذشت شب روز نزديك شد جهانجوي را چشم تاريك شد

ز لشكر دو بهره شده تيره چشم سر نامداران او پر زخشم

همه گنج تاراج و لشكر اسير جوان دولت و بخت برگشت پیر

عاقبت كار وي شكست و تاراج گنجها و پايمال شدن جانها بود.

همه داستان ياد بايد گرفت كه خيره نماید شگفت از شگفت



http://rahekohan.blogfa.com

هیچ نظری موجود نیست: