۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

داستان


گویند :
شغالى، چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسان درآمد. طاووس‏ها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم‏ها زدند.

شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مى‏گرداندند.

شغالى نرم خوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت :

«اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مى‏كردى، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود مى‏آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر مى‏انگیختى. آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع‏ تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود .»

هیچ نظری موجود نیست: