۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

حکایت پیرمرد و دخترهایش


هر که نقش خویشتن بیند در آب ، برزگر باران و گازر آفتاب

پیرمردی بود دو تا دختر داشت که سال پیش آنها را شوهر داده بود. روزی از روزها خرش را از طویله بیرون کشید، سوار شد و به زنش گفت : هوای خانه را داشته باش من بروم سری به دخترها بزنم ببینم حال و روزشان از چه قرار است.
راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به ده دختر اولی، در زد و بسم الله گفت و رفت تو، دید دختره تنها نشسته رو ایوان دارد دوک می ریسد. از دیدن هم خوشحال شدند روبوسی و چاق سلامتی کردند دختر پا شد دو تا گل آتش تو سمار حلبی انداخت یک استکان چای دم کرد گذاشت جلو پدره، پدره هم چپقی چاق کرد و خستگی راه را از تنش گرفت. بعد از حال و روز و کسب و کاسبی دامادش پرسید. دختر گفت: ای الحمدلله! امسال چند جریب زمین را به کمک هم شخم زده ایم و الان هم مرد من داره تخم می پاشد. اگر آسمان بخل نکند و این چند روزه دو سه تا باران حسابی بزند برای یکی دوسال کار و بارمان سکه است اگر هم نه که هیچ !
پدر گفت: انشالله که می بارد. خدا بزرگ است!
شامی یا ناهاری آنجا ماند و دامادش را هم دید و روز بعد خرش را سوار شد راهش را کشید رفت ده بعدی سراغ آن یکی دخترش.
دم خانهء دامادش پیاده شد، در زد، بسم اللهی گفت و رفت تو ، دید دخترش نشسته زیر آفتاب دارد جوراب می بافد. از دیدن هم خوشحال شدند روبوسی و چاق سلامتی کردند و پیرمرد چای تمیز تازه دمی خورد و چپقی چاق کرد کشید و خستگی اش که در رفت از کسب و کار و حال و روز دامادش جویا شد، دختر گفت: ای بحمدلله! امسال به کمک هم بیست بیست و پنج تایی خشت زده ایم. اگر آسمان خودش را لوس نکند و یک چند روزی کونش را هم بکشد که خشت ها زیر باران وا نرود برای یکی دو سالی بارمان را بسته ایم. اگر هم نه که هیچ!
پیرمرد گفت: انشالله که نمی بارد. خدا بزرگ است!

به ده خودشان که برگشت، در جواب پیرزنش که از وضع و حال دخترها می پرسید گفت: والله چی بگم؟ زن، من به هر دوتاشان گفتم " خدا بزرگ است " اما توی راه که برمی گشتم، هر چی فکر کردم دیدم خدا فقط توی یک ده می تواند بزرگ باشد. در هر حال، حساب یکی از دخترهامان با کرام الکاتبین است !

هیچ نظری موجود نیست: