زمانی بافنده ای به وزارت رسیده بود.
هر روز بامداد برمی خاست و کلید بر می داشت و در خانه باز می کردو ساعتی در انجا می بود پس برون می امد و به نزد امیر می رفت.
امیر را خبر دادند که او چه می کند.امیر را خاطر به ان شد که در ان خانه چیست؟روزی ناگاه از پس وزیربدان خانه وارد شد.
گودالی دید در ان خانه چنان که بافندگان دارند وزیر را دید پای بدان گود فرو برده.امیر او را گفت که این چیست؟
وزیر گفت یا امیراین همه دولت که مرا هست همه از امیر است. ما ابتدای خویش را فراموش نکرده ایم که ما این بودیم. هر روز خود را از خود یاد میدهم تا خود به غلط نیفتم.
امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت کن.تا کنون وزیر بودی اکنون امیری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر