۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

حکایت جذاب طیب و بیمار


“اسعد بن شهروند” را مالیخویا عارض گشت. نزد طبیب رفت و در صف نوبت بنشست. شخصی بیامد و بنشست. شخص دوم بیامد، و شخص سوم و چهارم و پنجم . . . تا چهل شخص، و همه در نوبت.
طبیب او را پیش خواند و از حالش پرسید.
شکوه بیاغازید از خواب آشفته دیدن و نیم شبان از خواب جهیدن و باز خفتن و خواب وی بیاشفتن.
طبیب : چه می بینی؟
-در خواب می بینم که بر سر دریا ایستاده ام و قلاب در آب رها کرده. ماهی در قلاب افتد و چون بر می آورم ، نهنگی بالا می جهد و ماهی فرو می بلعد.
طبیب گفت: غم نباشد
-در خواب می بینم که خانه عالی ساخته اند و خالی رها کرده و چون داخل خواهم شدن، سنگی از کنگره به زیر می آید و پیشانی مرا می شکند.
طبیب گفت: غم نباشد
-در خواب می بینم که مردی بر سر خوان نشسته و مرغ بریان می کند و به سوی من می اندازد. چون برمی دارم، تکه سنگی است یا چوب بلالی.
طبیب گفت: غم نباشد
-در خواب می بینم . . .
-غم نباشد
-اسعد زبان گشود که: ای طبیب چگونه غم نباشد؟ و این مالیخویا مرا رنجه می دارد، آنچنانی که خواب و خوراک نمی دانم و شب و روز نمی شناسم.
طبیب گفت: غم نباشد.
و آنگاه چهل شخص را پیش خواند و گفت:
-این اسعد را از حال خود خبر دهید.
گفتند: دل قوی دار که آنچه تو در خواب بینی ، ما جمله در بیداری بینیم و هیچ گمان نبریم.
اسعد چون این بشنید دانست که هیچ غم نباشد.

هیچ نظری موجود نیست: