ما كجائيم؟
با شادي پريدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گريست و دعا کرد ، خواهرم روي تخت بيمارستان زير سرم اشک شادي ريخت و داداش کوچکم دستم رو بوسيد .
پول زيادي بود ، همه بدهي ها رو مي تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگي مون هم بهتر مي شد .
از در خونه که وارد شدم از حال رفتم، تازه داشتم زندگي با يک کليه رو تجربه مي کردم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر