۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

حکایت آنکه دلسرد نشد (تمرکز)


پیرمرد به طرف استخر رفت، تکه نانی از جیب بزرگ کت خود درآورد و آن را ریز ریز کرد و تا جایی که میتوانست آن را دور تر از خود روی آب ریخت. غازها هم جمع شدند و سر تکه های نان به جان هم افتادند. اما قو، به دلیلی، اعتنایی نکرد، گویی غذا را ندیده است و انگار غذا خوردن با دیگر پرندگان را کسر شان خود می دانست.

میلیونر گفت: «زندگی مردم عادی مانند زندگی این غازهاست. حواس آدمهای عادی را هر روز دوستان، فامیل و حتی خودشان پرت می کنند؛ و تا حواسشان پرت می شود فراموشی سراغشان می آید. یادشان می رود که هدفی دارند. امروز این را میخواهند و فردا چیز دیگر را. دنبال کارهای ریز و بازیهای خرد که سر راهشان ریخته می روند. اما آدم های فوق العاده که انسانهای آگاهی اند، مثل آن قو هستند که می شود گفت نماد فرزانگی است. آنها تمرکز دارند. قرص و محکم در مرکز هستی خود مستقرند و چیزی نمیتواند حواسشان را پرت کند. اراده آدم های عادی، ضعیف است. چون چیزی نیستند جز رشته ای از خود های کوچک متفاوت، و اغلب در تضاد با هم.»

هیچ نظری موجود نیست: