۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

حکایت ملا نصرالدین


روزملانصرالدیندر فصل تابستان به مسجد رفت وپس از نماز واستماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید وکفشهای خود را روی هم گذاشت زیر سر نهاد همینکه به خواب رفت وسرش از روی کفشها رد شد


وبه روی حصیر افتاد کفشهااز زیر سرش خارج شدند دزد امد وکفشها را برداشت وبرد وقتی ملا بیدار شد وکفشها را ندید دانست مطلب از چه قرار است پس برای فریب دادن وبه چنگ اوردن دزد تدبیری


اندیشید وپیش خود خیال کرد که لباس هایم رااز تنم بیرون میاورم وانرا تا نموده وزیر سر میگذارم وخود را به خواب میزنم وسرم رااز روی لباسها پایین میاندازم در این موقع دزد میاید ودست دراز می کند که


لباسها را بردارد ومن مچ او را فورا می گیرم وهمین کا را کرداما از قضا در خواب عمیقی فرو رفت وقتی از خواب بلند شد دید لباسها راهم بردهاند

هیچ نظری موجود نیست: