۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

حکایت اسکندر و دیوژن


زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت. دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است. اسکندر برآشفت و گفت : «مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری ؟» دیوژن با خونسردی جواب داد : «شناختم ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضروری ندانستم.»

اسکندر توضیح بیشتر خواست. دیوژن گفت : «تو بنده ی حرص و آز و خشم و شهوت هستی در حالی که من این خواهش های نفس را بنده و مطیع خود ساختم» به قول مولای روم :
من دو بنده دارم و ایشان حقیر
و آن دو بر تو حاکمانند و امیر
گفت شه، آن دو چه اند، این ذلتست
گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست

به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت : «تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی ؟»

اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت : «بالاتر از مقام تو چیست ؟» اسکندر جواب داد : «هیچ» دیوژن بلافاصله گفت : «من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم !» اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت : «دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می دهم.» آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود گوشه چشمی انداخت و گفت : «سایه ات را از سرم کم کن» به روایت دیگر گفت : «می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی.»
این جمله به قدری در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد : «اگر اسکندر نبودم می خواستم دیوژن باشم.»

هیچ نظری موجود نیست: