۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

شرمندهء محبت و قدرشناسی سگ سیاه و خسته و بی پناه


تازه از زندان آزاد شده بودم و هنوز مقاماتی با معجزهء اصلاحات ظهور نکرده بودند.
زندان رفتن فضیلتی نداشت و اینترنتی در کار نبود تا به یاری آنتن های ماهواره و تلوزیون آمریکا از مبارزین مقوایی با حبسی سه روزه در کلانتری محله شان، قهرمان بسازد .
من به عنوان یک جذامی فکری و سیاسی، بعد از آزادی ام محکوم به زندگی در انزوا بودم . انزوایی که هیچگاه پایانی نداشت ..
گرمای تابستان شیراز خورشید را از آسمان بر سرم فرو می ریخت . به خانه ای که تنها در آن زندگی می کردم بر می گشتم با چند قرص نان و اندکی کالباس و خیار شور در دست.
سگی سیاه و خسته و سنگ خورده و ضرب دیده در سایهء اندکی که چراغ برق به او میداد ایستاده بود و نفس نفس زنان با وحشت مرا می دید که از دور نزدیکش می شدم . چشمش را به چشمم دوخت . احساس کردم با نگاهش می گوید تو دیگر نزن .. مطمئن بودم از دست کسانی که او را به جرم سگ بودن به سنگ بسته بودند به کوچهء خلوت ما پناه آورده بود .
مهربانانه نزدیکش شدم . دوستی را در قدمهایم دید و نگریخت . هر دو گرسنه بودیم . تکه ای کالباس را در آوردم و میهمانش کردم . چند لحظه ای نگاهم کرد. مردد بود از دیدن انسانیت در وجود یک انسان . ناباورانه به دندان گرفت و خورد . و باز قطعه ای دیگر . یک لقمه خودم و یک لقمه برای سگ زخمی و لاغر و سیاه . غذایمان که تمام شد نوازشش کردم و براه افتادم. همقدمم شد. با فاصله ای که شاید به حرمت من نگاه داشته بود.

تا در خانه همراهی ام کرد. دلم نیامد تشنه رهایش کنم. در را باز نگه داشتم تا درون حیاط خانه بیاید . کاسه ای آب آوردم و مقابلش نهادم. نوشیدنش روزهای تشنگی ام در سلول انفرادی ام را برایم زنده می کرد که گاه حتی در حسرت یک جرعه آب گرم بودم . سپاسگزارانه نگاهم کرد و گوشه ای زیر سایهء دیوار نشست. چند ساعتی گذشت . هوا رو به خنکی می رفت و کوچه شلوغتر شده بود. جایی برای نگهداری اش نداشتم . در را باز کردم و گفتم که برو . بی هیچ شکایتی بیرون رفت .
با نگاهم تا مسافتی بدرقه اش کردم. ناگهان ایستاد . برگشت و نگاهم کرد . به سمتم دوید . انگار که چیزی را جا گذاشته بود. چند قدم مانده به من ایستاد و به چشمانم خیره شد. احساس کردم می خواست حرفی را بزند که هنگام رفتنش فراموش کرده بود بگوید . در چشمانش می خواندم که داشت صادقانه به من می گفت از تو ممنونم . نشستم و دستم را بسویش دراز کردم . نزدیکم آمد و با بینی اش دستم را بویید و نوازش کرد . و بعد با شتاب دور شد و رفت . و دیگر ندیدمش ..

از آنروز چندین سال گذشته است و من هنوز شرمندهء محبت و قدرشناسی آن سگ سیاه و خسته و بی پناهم . اخلاصی که به عمرم در هیچ انسانی ندیده ام .

http://aebadi.blogfa.com/

هیچ نظری موجود نیست: