۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

فنجان قهوه


فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ...اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین ... مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ...

هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم.

همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد :
امروز قول نامه اش کردم ...بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم ...ناگهان روی مبل ولو شد ..... سیانور اثر کرده بود.

هیچ نظری موجود نیست: