۱۳۸۸ خرداد ۲۴, یکشنبه

حاجی و مشهدی و کربلایی

در زمان سابق سه نفر، حاجی و مشهدی و کربلایی همسفر شدند.
روز گذرشان از کنار شهری افتاد چون خسته بودند بیرون شهر کنار باغی زیر سایه درخت سیبی اتراق کردند. شاخه سیب از دیوار باغ بیرون بود آنها چشمشان که به درخت سیب افتاد هوس خوردن سیب کردند.


حاجی و کربلایی به مشهدی گفتند : «چند تا سیب بچین تا بخوریم».
مشهدی شاخه درخت را گرفت و تکان داد. باغبان از داخل باغ صدا زد : «های مشتی، نکن»
ربع ساعتی گذشت حاجی و مشهدی به کربلایی گفتند : «کربلایی ! خبری از باغبان نیست، نوبت شماست بلند شو و سیب بچین» کربلایی هم چند بار درخت را تکان داد.
باغبان دوباره از داخل باغ صدا زد : «آی کربلایی نکن، بسه» پس از یکی دو ساعت دیگر که آن سه نفر می خواستند حرکت کنند مشهدی و کربلایی گفتند : «حاجی ! می خواهیم حرکت کنیم برای بین راه مقداری سیب بچین، این بار نوبت شماست»


حاجی از دیوار باغ به بالای درخت رفت و آنقدر به شاخه لگد زد که شاخه سیب خرد شد و صدای شکستن شاخه باغبان را از خواب پراند. باغبان این بار صدا زد : «های حاجی مگه بس نبود که درخت را شکستی ؟» آن سه نفر به باغبان گفتند : «ای باغبان باید تو به ما بگی از کجا ما را شناختی ؟»

باغبان پشت دیوار باغ آمد و گفت :
«نفر اولی که درخت را تکان داد چون طمعش کم بود مشهدی بود، من جار زدم مشتی نکن،
برای بار دوم که صدای درخت آمد فهمیدم که طمع این یکی به کربلایی ها می رود، صدا زدم کربلایی نکن، بسه،
خلاصه پس از آن من به خواب رفتم یک مرتبه در بین خواب صدای شکسته شدن شاخه درخت مرا از خواب پراند نگاه کردم دیدم یک نفر با ریش و عبا و ظاهر آراسته بالای درخت سیب رفته، فهمیدم که این حتما حاجی هست که حرصش تمامی ندارد»

هیچ نظری موجود نیست: