۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

جالینوس و دیوانه

جالینوس روزی از راهی می گذشت، دیوانه ای او را دید مدتی به رخسارش نگریست و سپس به او چشمک زد و آستینش را کشید.
جالینوس وقتی به پیش یاران و شاگردان خود آمد گفت : «یکی از شما داروی بهبود دیوانگی به من دهد.» یکی از آنان گفت : «ای دانای هنرمند داروی دیوانگی به چه کارت آیدت ؟»

جالینوس پاسخ داد : «امروز آمده دیوانه ای به رخسارم نگریست و خندید و آستینم را کشید. او از من خوشش آمده بود.»
شاگرد گفت : «این چه ربطی به دیوانگی تو دارد ؟»
جالینوس گفت :
گر ندیدی جنس خود کی آمدی
کی به غیر جنس، خود را بر زدی

چون دوکس باهم زید بی هیچ شک
در میانشان هست قدر مشترک

هیچ نظری موجود نیست: