۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

حکایت ملا و پلوخوری

ملانصرالدين را به ضيافتی خوانده بودند.
مگر دربانان به جامهء فرسوده ای كه در برداشت نشناختند و به خانه راهش ندادند.

ملا به خانهء خود رفت، جامه ای فاخر در بر كرد.

بر استری با زين و يراق گرانبها برنشست و بازآمد. دربانان پيش دويدند و به حرمت بسيار، فرودش آوردند و تعظيم كنان به درونش بردند.
چون خوان نهادند ملا، آستين قبا كنار كاسه گذاشت كه " بخور ! آستين نو، پلو بخور ! " و چون سبب پرسيدند گفت : ساعتی پيش در جامهء همه روزی خويش به اينجا آمدم، به خواری مرا از در راندند، اما چون در اين قبا بازآمدم به تعظيم و تكريم مبالغه ای تمام كردند. لا محاله مهمان ضيافت، اين قباست نه من !

هیچ نظری موجود نیست: