۱۳۸۸ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

به خدا تو را در مدرسه اندازم تا ...

لولیی با پسر خود مشاجره می کرد که هیچ کار نمی کنی و در بطالت به سر می بری. چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلیم کن تا از عمر خود بر خوردار شوی. اگر از من نمی شنوی به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.
از رساله ی دلگشا، عبید زاکانی

هیچ نظری موجود نیست: