مرد هر روز دير سر کار حاضر مي شد، وقتي مي گفتند : چرا دير مي آيي؟
جواب مي داد: يک ساعت بيشتر مي خوابم تا انرژي زيادتري براي کار کردن داشته باشم، براي آن يک ساعت هم که پول نمي گيرم !
يک روز رئيس او را خواست و براي آخرين بار اخطار کرد که ديگر دير سر کار نيايد...
مرد هر وقت مطلب آماده براي تدريس نداشت به رئيس آموزشگاه زنگ مي زد تا شاگرد ها آن روز براي کلاس نيايند و وقتشان تلف نشود !
يک روز از پچ پچ هاي همکارانش فهميد ممکن است براي ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمي توانست کار مشتري را با دقت و کيفيت ، در زماني که آنها مي خواهند تحويل دهد، سفارش را قبول نمي کرد و عذر مي خواست !
يک روز فهميد مشتريان اش بسيار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستي به موهاي بلند و کم پشتش مي کشيد . به فکر فرو رفت ...
بايد کاري مي کرد. بايد خودش را اصلاح مي کرد !
ناگهان فکري به ذهنش رسيد. او مي توانست بازيگر باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر مي شد، کلاسهايش را مرتب تشکيل مي داد، و همه ي سفارشات مشتريانش را قبول مي کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت مي زد!
وقتي براي تدريس آماده نبود در کلاس راه مي رفت، دستهايش را به هم مي ماليد و با اعتماد به نفس بالا مي گفت: خوب بچه ها درس جلسه ي قبل را مرور مي کنيم !!!
سفارش هاي مشتريانش را قبول مي کرد اما زمان تحويل بهانه هاي مختلفي مي آورد تا کار را ديرتر تحويل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاري رفته بود...
حالا رئيس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدير آموزشگاه راضي است که استاد کلاسش منظم شده و مشتريانش مثل روزهاي اول زياد شده اند!!!
اما او ديگر با خودش «صادق » نيست.
او الان يک بازيگر است.همانند بقيه مردم!!!
جواب مي داد: يک ساعت بيشتر مي خوابم تا انرژي زيادتري براي کار کردن داشته باشم، براي آن يک ساعت هم که پول نمي گيرم !
يک روز رئيس او را خواست و براي آخرين بار اخطار کرد که ديگر دير سر کار نيايد...
مرد هر وقت مطلب آماده براي تدريس نداشت به رئيس آموزشگاه زنگ مي زد تا شاگرد ها آن روز براي کلاس نيايند و وقتشان تلف نشود !
يک روز از پچ پچ هاي همکارانش فهميد ممکن است براي ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمي توانست کار مشتري را با دقت و کيفيت ، در زماني که آنها مي خواهند تحويل دهد، سفارش را قبول نمي کرد و عذر مي خواست !
يک روز فهميد مشتريان اش بسيار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستي به موهاي بلند و کم پشتش مي کشيد . به فکر فرو رفت ...
بايد کاري مي کرد. بايد خودش را اصلاح مي کرد !
ناگهان فکري به ذهنش رسيد. او مي توانست بازيگر باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر مي شد، کلاسهايش را مرتب تشکيل مي داد، و همه ي سفارشات مشتريانش را قبول مي کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت مي زد!
وقتي براي تدريس آماده نبود در کلاس راه مي رفت، دستهايش را به هم مي ماليد و با اعتماد به نفس بالا مي گفت: خوب بچه ها درس جلسه ي قبل را مرور مي کنيم !!!
سفارش هاي مشتريانش را قبول مي کرد اما زمان تحويل بهانه هاي مختلفي مي آورد تا کار را ديرتر تحويل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاري رفته بود...
حالا رئيس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدير آموزشگاه راضي است که استاد کلاسش منظم شده و مشتريانش مثل روزهاي اول زياد شده اند!!!
اما او ديگر با خودش «صادق » نيست.
او الان يک بازيگر است.همانند بقيه مردم!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر