موش ازشکاف دیوار سرک کشید ببینه این همه سروصدا واسه چیه ؟ صاحاب مزرعه تازه از شهر رسیده بود و یه بسته ام دسش بود.
زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لباشو لیسید و با خودش گفت :« کاش یک غذای حسابی باشه!
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛
چون صاحاب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت رفت تو مزرعه تا این خبر روبه همه ی حیوونابده .
به هرکی می رسید ، میگف :« توی مزرعه یک تله موش آوردن ، صاحب مزرعه یک تله موش خریده !!!!
مرغ با شنیدن این خبر بال هاشو تکون داد و گفت : « آقا موشه ، برات متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من نداره !
گوسفنده وقتی خبر تله موش رو شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقا موشه من فقط میتونم دعات کنم تو تله نیفتی . خودت خوب می دونی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش که از حیوونای مزرعه انتظار همدردی داش ، رفت سراغ گاو. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یه گاو ، توی تله موش بیفتد! اینو گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و تو این فکر بود که: اگریه روز بیفتم تو تله موش ، چی می شه؟
نیمه های همون شب ، صدای به هم خوردن چیزی تو خونه پیچید.
زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و رفت طرف انباری تا موشی رو که تو تله افتاده، ببینه.
او ن تو تاریکی متوجه نشد که اون چه در تله موش تقلا می کرد ، موش نبود ، بلکه یه مار خطرناک بود که دمش لای تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پاشو نیش زد و صدای جیغش رفت هوا . صاحاب مزرعه با صدای جیغ از خواب پرید . به طرف صدا رفت ، وقتی زنشوتو این حال دید، فوراً رسوندش بیمارستان.
بعد چن روز ، حال خانوم بهتر شد. اما روزی که برگشت خونه ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار اومده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .
صاحاب مزرعه که زنشو خیلی دوس داش، فوراً رفت سراغ مرغه! یه ساعت بعد، بوی خوش سوپ مرغ تو خونه پیچید.
اما هرچی صب کردن ، تب خانوم قط نشد. قوم و خویشاش ، شب و روز به خونه اونا رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد صاحاب مزرعه مجبور شد ، میش را هم قربونی کنه و باگوشتش واسه مهمونای عزیزش غذا بپزه.
روزها می گذشتو حال خانوم هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خودش می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود تو روستا پیچید. افراد زیادی تو مراسم خاک سپاری اون شرکت کردن. بنابراین ، صاحاب مزرعه مجبور شد ، از گاوش هم بگذره و غذای مفصلی برای مهمونای دور و نزدیک تدارک ببینه.
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گشتو و به حیوونای زبون بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتن
زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لباشو لیسید و با خودش گفت :« کاش یک غذای حسابی باشه!
اما همین که بسته را باز کردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛
چون صاحاب مزرعه یک تله موش خریده بود.
موش با سرعت رفت تو مزرعه تا این خبر روبه همه ی حیوونابده .
به هرکی می رسید ، میگف :« توی مزرعه یک تله موش آوردن ، صاحب مزرعه یک تله موش خریده !!!!
مرغ با شنیدن این خبر بال هاشو تکون داد و گفت : « آقا موشه ، برات متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من کاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من نداره !
گوسفنده وقتی خبر تله موش رو شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : «آقا موشه من فقط میتونم دعات کنم تو تله نیفتی . خودت خوب می دونی که تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش که از حیوونای مزرعه انتظار همدردی داش ، رفت سراغ گاو. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تکان داد و گفت : « من که تا حالا ندیده ام یه گاو ، توی تله موش بیفتد! اینو گفت و زیر لب خنده ای کرد ودوباره مشغول چریدن شد.
سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و تو این فکر بود که: اگریه روز بیفتم تو تله موش ، چی می شه؟
نیمه های همون شب ، صدای به هم خوردن چیزی تو خونه پیچید.
زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و رفت طرف انباری تا موشی رو که تو تله افتاده، ببینه.
او ن تو تاریکی متوجه نشد که اون چه در تله موش تقلا می کرد ، موش نبود ، بلکه یه مار خطرناک بود که دمش لای تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد ، مار پاشو نیش زد و صدای جیغش رفت هوا . صاحاب مزرعه با صدای جیغ از خواب پرید . به طرف صدا رفت ، وقتی زنشوتو این حال دید، فوراً رسوندش بیمارستان.
بعد چن روز ، حال خانوم بهتر شد. اما روزی که برگشت خونه ، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار اومده بود ، گفت :« برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .
صاحاب مزرعه که زنشو خیلی دوس داش، فوراً رفت سراغ مرغه! یه ساعت بعد، بوی خوش سوپ مرغ تو خونه پیچید.
اما هرچی صب کردن ، تب خانوم قط نشد. قوم و خویشاش ، شب و روز به خونه اونا رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد صاحاب مزرعه مجبور شد ، میش را هم قربونی کنه و باگوشتش واسه مهمونای عزیزش غذا بپزه.
روزها می گذشتو حال خانوم هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح ، در حالی که از درد به خودش می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود تو روستا پیچید. افراد زیادی تو مراسم خاک سپاری اون شرکت کردن. بنابراین ، صاحاب مزرعه مجبور شد ، از گاوش هم بگذره و غذای مفصلی برای مهمونای دور و نزدیک تدارک ببینه.
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گشتو و به حیوونای زبون بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر