۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

قصه تکبر

قطره آبي در حال پيوستن به درياچه‌اي بود، اندكي ايستاد و گفت:
اي تمام زيبايي، اي همه عظمت كه در آرزوي پيوستن به تو بودم، مرا نيز جزيي از وجود خود كن كه به عظمت و زيبايي تو افزوده خواهد شد.
درياچه از روي تكبر نيشخندي زد و با طعنه‌زباني گفت:
تو قطره‌آبي كوچك هستي و چقدر ناداني! تو چه تأثيري بر عظمت و زيبايي من خواهي داشت؟
قطره آب دلشكسته، آهي كشيد و رفت، قطره‌هاي ديگر كه دلخور و غمگين شدند از درياچه به نزد خدا شكايت بردند و خواستند درياچه را ترك كنند.
خدا آفتاب و باد را فرستاد و همه قطره‌ها را به جايي ديگر برد.
چيزي نگذشت كه همه عظمت و زيبايي درياچه تا اعماق قلبش خالي شد و اكنون فقط خاطره‌اي از آن درياچه باقي مانده است.

هیچ نظری موجود نیست: